خب دوسی جونم روزی که شنیدم توی عربستان چه اتفاقی افتاده یه جا بند نمی شدم همش راه می رفتم نگرانت بودم کل اهل خونه رو عاصی کرده بودم همه ی شبکه هارو زیر و رو می کردم همین جوری امار کشتگان و مفقودین بالا می رفت می ترسیدم که فکر کنم تو هم یکی از اونا باشی انگاری خواهرم به مکه رفته بود اگه کسی نمی دونست حتما می گفت کسیتون حج رفته که این قدر نگران به تلویزیون زل زدین چه می شه کرد ومن بچه هارو تصور می کردم که خبر مرگ تو رو می دن هممون گریه می کنیم و به جات عکست رو روی صندلی بزاریم با گریه نگات کنیم وقتی سه روز عزای عمومی اعلام کردن اصلا خوشحال نشدم چون که ترسیدم این سه روز تعطیل باشیم ولی خدا رو شکر نشد صبح که می خواستم برم مدرسه خیلی اضطراب داشتم می ترسیدم دوستت بگه تو مردی اصلا به مرگ بابات فکر نمی کردم کل حیاط رو دید زدم که دوستت رو دیدم گفتم حال فلانی خوبه سرش تکون داد و گفت اره با محبت تموم بغلش کردم و فشارش دادم ولی مشوک می زدن یه چیزی رو ازم قایم می کردن می دونی کی فکرش رو می کرد عیدمون این جوری خراب بشه همه چی رو به راه بود اول مهر رفتیم مدرسه بعدش دو روز تعطیل می شدیم عید قربان خونه ی فامیل سر به سر گذاشتن نوه ها ولی چی شد گفتن توی عید حاجی ها قربانی شدن دیر متوجه خبر شدم تو چند تا سایت دنبال فامیلی ایت گشتم خدارو شکر کسی هم اسم تو نبود حال اونایی که خانواده شون و عزیزشون اون جا بود و هیچ خبری نداشتن می فهمیدم خیلی سخت بود بی خبری و چشم انتظاری